...
چقدر از نداشتنت میترسم
رویای هزار توی من!
حاضرم همهی دنيا را
ساکت کنم
تا تو در آغوشم آرام بخوابی.
حالا تب تنت را
ببوس روی تن من.
مثل بازی آب و خاک
لجوج و تمامخواه
به تنت بپيچم؟
مثل برکهای زلال
در آغوش زمين
جايی برای خودم
دست و پا کنم؟
خب حالا مرا ببوس
مثل نيلوفر آبی.
موهام خيس خيس است.
بپيچمش به انگشتهای تو؟
نمیدانم.
میخواهم بيايم توی بغلت.
نمیدانم.
میخواهم شروع کنم به بوسيدنت.
تا هميشه؟
...
صبح که چشم باز کنم
موهام فرفری شده
اين را میدانم.
جاذبههای تو
تمام نمیشود
تمام میشوم در آغوشت
و باز به دنيا میآيم
با همين تولد مکرر
بهخاطر دوباره ديدنت
میچرخم و میبوسم و نگاهت میکنم
...
چند بار ديگر
زمين دور خورشيد بچرخد
و من خيال کنم هنوز نچرخيدهام؟
آنقدر آرام بوسيدمت
که خدا هم نفهميد
و خوابش برد
....
دنبال دستهات میگشتم.
تو گم شده باشی
مرا صندلی
به تمدن باز نمیگرداند.
...
گاهی خيال بودهام
گاهی توهم
گاهی تجردی تنها
ميان آدمها
سايهای از خودم
که دنبال تو میگشته...
شادباشی
جناب محسن و علی آقا ممنون از حضورتون و مطالب و شعرهای زیبایی که نوشتین
آدمــها کنــارت هستند.
تا کـــی؟
تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند.
از پیشــت میروند یک روز...
کدام روز؟
......وقتی کســی جایت آمد.
دوستــت دارند.
تا چه موقع؟
تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند.
میگویــند عاشــقت هســتند برای همیشه.
نه... فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود.
و این است بازی باهــم بودن
عجبــــ وفـــایـــی دآرد این دلتنگــــی…!
تنهـــــاش که میـــذآریـــی میــری تو جمـــع و کلّی میگـــی و میخنــــدی…
بعد کـــه از همه جـــدآ شدی از کـُنـــج تآریکـــی میآد بیرون
می ایستـــه بغـــل دستــتــــ …
دســتـــ گرمشـــو میذاره رو شونتــــ
بر میگـــرده در گوشــتـــ میگـــه:
خـــوبــی رفیـــق؟؟!!
بـــازم خودمـــم و خـــودتــــ …
درد هجران تو را ، لطف خــــــدا می دانم
همچواحساس ، ازاندیشه جــــــــدا می دانم
گرچه با فاصـــــــــله بیگانه ام و نا مانوس
مرگ خط فاصــــله را ، عین جفا می دانم
نقطه ی عطفم اگــــــــر نقطه ی پایانت بود
سطر بعدی ، همه را شـــور و نوا می دانم
از پس فاصــــــــــله ها باز تو را می جویم
از فراســــــوی زمان ، حال تو را می دانم
درد بی همنفسی سخــــت تر است ازمردن
مرگ را نقطه ی آغاز بقـــــــــــــا می دانم
انتظار من اگــــــــــــــر رنگ خدایی دارد
همه را ، از نفس گـــــــــــرم شما می دانم
سالها درگـــــــــذر و، مهر تو افزون تر شد
همت خویش کم از چــــون و چرا می دانم
با حضور تو مرا رنج ســــــــــفر آسان شد
راحت خویش از آن طــــــرفه دعا می دانم
گاهی عمر تلف میشود به پای یک احساس گاهی احساس تلف میشود به پای عمر… و چه عذابی می کشد کسی که هم عمرش تلف میشود هم احساسش…
95022 بازدید
3 بازدید امروز
19 بازدید دیروز
198 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian